آدمهایی هستند...

ساخت وبلاگ
بسم الله الرحمن الرحیم....خیلی زود همه چی داره پیش می‌ره فکرش رو نمی‌کردم یه روزی برسه که چند سال ایندمو تو معلم شدن ببینم...نمی‌دونم داستان از کجا شروع شد اما تو پنج سالگی وقتی بابا سکته کرد اولین جرقه برا من بود...اینکه باید دکتر بشم و بابامو خوب کنم. به خودم قول داده بودم دکتر بشم و قلب بابامو مثل روز اولش کنم...شاید سه چهار سال که بزرگ‌تر شدم به این نتیجه رسیدم که باید پرفسور بشم چون مامانم هم کمر درد داشت...همین‌طور که بزرگ تر شدم رویاهام هم بزرگ تر شد، خیلی بزرگ...سال کنکور برا هدفم خیلی مطمئن‌ تر شدم، دیگه نه میخواستم پرفسور بشم برا مامانم، نه دکتر قلب برا بابام، باید دکتر می‌شدم چون نگاه حسرت باری رو دیدم که هیچ طوری از ذهنم نمی‌رفت میخواستم دکتر زنان بشم تا هیچ خانمی نگاه حسرت بار نکنه به بچه ای که نداره، نکنه...حالا اما قراره یه خانم معلم بشم...اگه خواسته باشم راستش رو بگم قبل تر ها معلم شدن یکی از شغل های بود که براش ارزش قائل بودم اما دوست نداشتم تو اون نقش باشم...وقتی رتبه کنکورمو دیدم از خیر پزشکی گذشتم، از کسایی هم نبودم که بخوام یه سال دیگه دوباره بخونم، پس فکر کردم خیلی فکر کردم، حرف زدم با خیلی‌ها،مشاورم خواهرم و زنداییم، مشاورم که خودشم یه معلم بود و از خوبی‌هاش گفت، از چیز‌هایی که تو این شغل ازش می‌ترسیدم گفت و چه خوب قانع کرد منو اما کافی نبود پس بازم حرف زدم، از ترس هام گفتم برا خواهری که خیلی بهم نزدیکه...واین میون بین این حرفا یه حرف مشاورم به دلم نشست:تو هر کجا که باشی موفقی.پس تغییر دادم مسیر رسیدن به چیز‌هایی که میخواستم، حالا اگه نتونم کمک کنم به مادری که مادر نیست، می‌تونم کمک کنم به فرزندی که فرزند نیست...حالا اما فکر میکنم رسالتم بزرگ تر شده، حا آدمهایی هستند......
ما را در سایت آدمهایی هستند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1ssofredella بازدید : 75 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 21:40

شما نمیدونید چی به آدما میگذره، میدونید؟ میدونید پشت لبخندشون، پشت سر تکون دادنشون، پشت آره راس میگیاشون چیه؟ میدونید پشت تلاش کردنشون، پشت خسته شدنشون، پشت بازم ادامه دادنشون، چیه؟ میدونید آدما یه وقتایی شبا با فکر کردن به همه ی اتفاقایی که دوست نداشتن و افتاده و مسیر زندگی ای که دوس ندارن و تووشن و کارایی که دوس ندارن و انجام میدن خوابیدن و صبح دوباره پاشدن و همه زورشونو زدن که ادامه بدن؟ میدونید چقدر نشستن و خودشونو دلداری دادن؟ میدونید چقدر شونه های خودشونو مالیدن که بتونن، که بازم بتونن؟نمیدونید که میزنید توو دلشون. نمیدونید که به روشون میارید کجان و چیکار میکنن. نمیدونید که مسخره شون میکنید. نمیدونید که هر چیو که با خودشون به زور و زحمت حل کردن تووی سه ثانیه میزنید توو صورتشون. نمیدونید دیگه. نمیدونید لابد.• نازنین هاتفیدست بردارین از کنکاش زندگی دیگران... آدمهایی هستند......
ما را در سایت آدمهایی هستند... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1ssofredella بازدید : 78 تاريخ : چهارشنبه 1 تير 1401 ساعت: 21:40